جدول جو
جدول جو

معنی خالد ابن عطاء - جستجوی لغت در جدول جو

خالد ابن عطاء
ابن عطاء. وی از پدرش روایت دارد. بخاری او را منکرالحدیث میداند و میگوید: وی از موالی قریش است و شاید او خلاد باشد. ابن ابوحاتم بین آن دو فرق گذاشته و این را خالد بن عطاء بصری می نامد. (از لسان المیزان ج 2 ص 382)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(لِ)
غطریف بن عطاء. وی والی خراسان در عهد هارون الرشید بود و هارون برای جنگ و مقابلۀ حصین خارجی به او نامه نوشت و در ج 6 کامل بن اثیر ص 41 این واقعه چنین آمده است: ’حصین خارجی پس از شکستن سپاه سیستان به خراسان رفت و قصد پوشنج و هرات و بادغیس کرد و هارون الرشید خالد الغطریف بن عطاء (والی خراسان) را نامه نوشت بطلب حصین، و او داود بن یزیدرا با دوازده هزار سپاه به حرب حصین گسیل کرد و حصین با ششصد مرد آن لشکر را هزیمت نمود و خلقی بسیار ازایشان بکشت، پس بخراسان اندر همی گشت تا در سنۀ سبع و سبعین و مائه (177 هجری قمری) بقتل رسید...’. (از پاورقی تاریخ سیستان چ 1 تهران 1314 هجری شمسی ص 154)
لغت نامه دهخدا
ابن قضاء. وی تابعی است و حدیث مرسلی دارد. علی بن سعید عسکری از طریق حمادبن زید از هشام بن حسان از محمد بن سیرین از خالد بن قضاء می آورد که خالد گفت: از پیغمبر پرسیدند چه کس نیکوقرائت است ؟ گفت: آنکه چون قرائتش را شنیدی او را ترسان از خدا بینی. (از الاصابه قسم 4 ج 1 ص 157)
لغت نامه دهخدا
ابن عطیه. وی گفت: عمر بن عبدالعزیز در وقت وفات، پسرش عبدالملک را چنین گفت: ’الحمدﷲ الذی جعل الموت حتماً واجباً علی خلقه ثم سوی فیه بینهم...’. (از سیرۀ عمر بن عبدالعزیز ص 270)
لغت نامه دهخدا
ابن عتاب. وی عامل حجاج بر ری بود. روزی حجاج در نامه ای مادر او را که ام ولد بود دشنام داد او نیز در جواب خود به حجاج سخنهای درشت نوشت. حجاج شکایت به عبدالملک برد و قضیه بالا گرفت. خالد بر اثر این امر ترسیده به شام نزد عبدالملک رفت و سرانجام با وساطت زفربن الحرث عبدالملک از عقوبت او درگذشت. (ازمختصر اغانی چ وزارت فرهنگ ص 37). جاحظ گوید: وی از ممدوحین اعشی همدان است و ابیات زیر درباره اوست:
رأیت ثناء الناس بالغیب طیّبا
علیک و قالوا ماجد وبن ماجد
بنی الحارث السامین للمجد انّکم
بنیتم بناء ذکره غیر بائد
هنیئاً لما اعطاکم الله واعلموا
بأنی ساطری خالداً فی القصائد
فأن یک عتاب مضی لسبیله
فمامات من یبقی له مثل خالد.
(البیان والتبیین چ حسن سندوبی ج 3 ص 151)
لغت نامه دهخدا